loading...

تخیلاتِ رام نشدنی

چهارم شخص مجهول!

بازدید : 369
يکشنبه 10 اسفند 1398 زمان : 18:36

باد ملایمی‌لابه‌لای موهایم می‌پیچید. خورشید در زمینهٔ نارنجی رنگی آرام آرام پایین می‌رفت. خیابان شلوغی بود و صدای بوق ماشین‌ها سرسام آور. اما من آرام بودم، آنقدر آرام که می‌توانستم صدای پچ پچ درخت‌های حاشیهٔ خیابان را بشنوم. با دیدن عکسم توی ویترین مغازه‌‌‌ای به یاد آوردم که چقدر شال‌گردن و جوراب‌های بلند راه‌راهم را دوست دارم. باد کمی‌شدیدتر در آغوشم کشید. چشم‌هایم را بستم تا بوسه‌هایش را بهتر روی پوستم احساس کنم. آنگاه دست‌هایم را مثل یک بالرین باز کردم و یک پایم را بالا آوردم؛ یک چرخش کافی بود تا زمان و مکان را فراموش کنم. آنگاه من بودم باد و خیابان و درخت‌ها که یک‌صدا می‌خواندند: با من نرقصی دلم می‌گیره بذار تا دستات شونه‌هام بگیره و بعد...برو.

وبلاگ پیک داستان دوباره شروع ب کار کرد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 8
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 24
  • بازدید کننده امروز : 15
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 33
  • بازدید ماه : 116
  • بازدید سال : 663
  • بازدید کلی : 2725
  • کدهای اختصاصی